• امروز : جمعه - ۱۵ تیر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 5 July - 2024
3
دو قهرمان ایلات بیران و باجول

سرگذشت لارا باجولوند و هادی مهدیخانی شهید زنده

  • کد خبر : 41665
  • ۲۷ دی ۱۴۰۲ - ۲۳:۵۵
سرگذشت لارا باجولوند و هادی مهدیخانی شهید زنده

‍ لارا باجلوند سرباز گمنامی ست که زندگی اش را، جوانی اش را، همه آن چیزهایی که داشته‌های یک زن تحصیل کرده است را؛ فدای جانبازی می‌کند که با او جانبازی می‌کند و خوشبخت است و شیوه زیست اش، انگیزه است برای همه آدم‌هایی که می‌شناسند او را. وقتی که ۲۴ سال داشت و دانشجوی […]

لارا باجلوند سرباز گمنامی ست که زندگی اش را، جوانی اش را، همه آن چیزهایی که داشته‌های یک زن تحصیل کرده است را؛ فدای جانبازی می‌کند که با او جانبازی می‌کند و خوشبخت است و شیوه زیست اش، انگیزه است برای همه آدم‌هایی که می‌شناسند او را.
وقتی که ۲۴ سال داشت و دانشجوی زبان انگلیسی بود با پسر همسایه‌اش که افسر نیروی انتظامی بود ازدواج کرد…
۴۰ روز از زندگی مشترکشان گذشت و جناب سروان این چهل روز را عادلانه میان همسر و کار تقسیم کرد ۲۰ روز سهم کلانتری ۲۰ روز سهم لارا باجلوند.
۲۰ روز هر روز سلام و پرسش و خنده ۲۰ روز نقشه‌های خوب برای آینده، اما قرار بر رخت صبر و ریاضت ایوب بود.
باجلوند هنوز روز آخری که لباس جناب سروان هادی مهدیخانی را اتو کشید و پوتین‌هایش را برق انداخت را بخاطر دارد و لحظه خداحافظی که زنش را از ته وجود نگاه می‌کرد و انگار قرار نبود دیگر او را ببیند.
شوهرش به کردستان رفت تا اینکه روز موعود فرا رسید روزی که هادی روی مین گروهک پژاک رفت و دستهایی که می‌بایست زندگی‌اش را نوازش کند و چشمانی که لارا…. با صدای انفجار رفته بود. رفته بود روی مرز بنشیند و مرزداری کند. جراحت رئیس پاسگاه منطقه سرداب کردستان او را ابتدا به تبریز و بعد به تهران اعزام کرد. ماحصل چند ماه بستری شدنش چشمان تخلیه شده و تن بی دستش بود و هفتاد درصد جانبازی.
روزگار تلخ باجلوند شروع شد سرزنش اقوامی که از او می خواستند برود پی زندگی اش، پدرش که از او خواسته بود که تصمیمش را بگیرد و همسرش که حالا شهید زنده ای نشسته بر روی تخت است و با چشمانی تخلیه شده به او زل می زند و می پرسد:
می مانی یا می روی!؟؟؟؟
همه جان بی رمقش را جمع می‌کند تا بگوید از تو اگر سلولی بماند، می‌مانم و ماند! تن پوش صبر به تن کرد و شد قهرمان داستان ما.
زنی که کنار یک شهید زنده، جانبازی‌اش به چشم نمی‌آید اما روزگارش خط مقدمی است که هر روز و هر ساعت یک مین از کردستان می‌آید در زندگی‌اش منفجر می‌شود و باجلوند از نو همه چیز را می‌سازد، وسایل خانه‌اش را برق می‌اندازد، جنگ هنوز برای باجلوند‌ها تمام نشده است.
سال ۷۹که پسرشان به دنیا آمد مهدیخانی رنگ آبی را دید و رنگ سبز را فهمید و زندگی شان جان دوباره گرفت و با چشمان تخلیه زل می زد به امیر محمد که حالا دانشجوی پزشکی است و لبخند میزند. وقتی از باجلوند از شرایط آنزمانش پرسیدم نه صدایش لرزید نه بغض کرد و نه گریست فقط گفت سخت بود همه این سالها گریستن بی آنکه حاجی بفهمد و خوشحالم که حاجی هنوز مرا یک دختر ۲۴ ساله دانشجوی زبان می‌بیند و نو عروسی که در چشم حاجی پیر نمی‌شود.

به قلم: شیرزاد بسطامی

لینک کوتاه : https://gitionline.ir/?p=41665

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.